خیلی وقته

خیلی وقته خبر از تو ندارم
رفتی دیگه نمیای ازین ورا
گفته بودی نمیخوای با من باشی
تو فقط بیا بهم بگو چرا

 

من که زندگیمو پات ریخته بودم
تو چرا نخواستی اینو بدونی
خیلی وقته توی سلوله دلت
دل من شده اسیرو زندونی

 

خیلی وقته که از عاشقی جدا
بیخیال آدمکهاش  شده ام
خیلی وقته فکر اما و اگر
قاطی ولی و ایکاش شده ام

 

تو سوزوندی بی حضورت پیش من
بردی از یاد همه دین و کیش من
من میخواستم مدیونم بشی ولی
گروء هنوز تو دستت ریش من

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:05 ب.ظ http://armageddon.blogsky.com

از کنار تو گذشتن شکستن دارد

خدا میداند

بی قراری از برای تو چه شوری دارد

خدا میداند

تو نمیدانی از این دل

خدا میداند

خبری نه اثری نه نمیجویی از این دل

خدا میداند

تویی ان گمشده ی دل

خدا میداند

عالی بود

زهرا چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:22 ق.ظ

سلام مرد شاعر! این شعرت منو یاد ترانه ی محسن چاووشی انداخت.
چرا از عاشقی حیرونی چرا؟/ چرا قدرمو نمیدونی چرا؟

دست خداوند بالای سرت باشه تا تو همیشه سربلند و شاد باشی. راستی شعرت مثل همیشه زیبا بود. :-)

زهرا دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:24 ق.ظ

چند وقته خبر ندارم ازت مرد شاعر.
خودت هم دیگه نمیای طرف ما مرد شاعر

این یک شعر نو در قالب عزل بود ولی قرار بود دو بیتی باشه ولی نمیدونم چرا قطعه شد. :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد