خیلی وقته خبر از تو ندارم
رفتی دیگه نمیای ازین ورا
گفته بودی نمیخوای با من باشی
تو فقط بیا بهم بگو چرا
من که زندگیمو پات ریخته بودم
تو چرا نخواستی اینو بدونی
خیلی وقته توی سلوله دلت
دل من شده اسیرو زندونی
خیلی وقته که از عاشقی جدا
بیخیال آدمکهاش شده ام
خیلی وقته فکر اما و اگر
قاطی ولی و ایکاش شده ام
تو سوزوندی بی حضورت پیش من
بردی از یاد همه دین و کیش من
من میخواستم مدیونم بشی ولی
گروء هنوز تو دستت ریش من
از کنار تو گذشتن شکستن دارد
خدا میداند
بی قراری از برای تو چه شوری دارد
خدا میداند
تو نمیدانی از این دل
خدا میداند
خبری نه اثری نه نمیجویی از این دل
خدا میداند
تویی ان گمشده ی دل
خدا میداند
عالی بود
سلام مرد شاعر! این شعرت منو یاد ترانه ی محسن چاووشی انداخت.
چرا از عاشقی حیرونی چرا؟/ چرا قدرمو نمیدونی چرا؟
دست خداوند بالای سرت باشه تا تو همیشه سربلند و شاد باشی. راستی شعرت مثل همیشه زیبا بود. :-)
چند وقته خبر ندارم ازت مرد شاعر.
خودت هم دیگه نمیای طرف ما مرد شاعر
این یک شعر نو در قالب عزل بود ولی قرار بود دو بیتی باشه ولی نمیدونم چرا قطعه شد. :دی