جهل و نادوونی
گفتی که با اون نگات خیلی جوونی کردی
روزای گرمی و پشت سر گذاشتی اما
توی این مدت یکم نامهربونی کردی
یادمه موقعی که این حرفا رو میگفتی
قطرات اشک روی گونه ی تو میغلتید
با یه سوز بی امون فهموندی به این دل من
که به خاطرم زیاد عاشق کشونی کردی
ولی عزیزم بدون قصه دیگه تمومه
این قصه هم مثه همه قصه ها نا تمومه
من میرم تا خوب بفهمی که صداقتو تو
واسه من به معنیه جهل و نادوونی کردی
شاید اون روز برسه که معنیشو بفهمی
حرفایی که خوب میدونی از ته دلم بود
اون روزا به دیده منت تو نگام میکردی
تو خودت خوب میدونی چقد شیطونی کردی
اگه باز باتو ادامه دادم این راه کجو
فقط و فقط واسه دل بود و بیقراریاش
گرچه خواستم روزی صد بار برم از شهر چشات
ولی باز اومدی و شیرین زبونی کردی
من میرم گرچه باید نرم ولی ناچار شدم
که تورو تنها بذارم توی قصه ی شبت
میدونی فایده نداره دوباره اومدنم
سلام
تازه واردی بیش نیستم
میروم تا مطالبتان را بخوانم
سربلند باشید